ای سهل در این کوچه ها بال وپرم سوخت
از سوز درد تازیانه پیکرم سوخت
از بسکه خاکستر به رویم ریخت دشمن
عمامه را بردار که موی سرم سوخت
در خاطر من هست که دیروز طفلی
فر یاد می زد عمه جانم معجرم سوخت!
شام غریبان لحظه های سخت مابود
دربین آتش جانماز مادرم سوخت
آن لحظه که بی بی رباب از عمق جان گفت:
زینب بیا که جامه های اصغرم سوخت
برنیزه شاه تشنه کامان تشنه لب بود
بادیدن زخم گلویش حنجرم سوخت
وقتی که از نیزه سر شش ماهه افتاد
قلب رباب وعمه ها وخواهرم سوخت
درراه ازبس که رقیه برزمین خورد
از سوز گریه دیده های اکبرم سوخت
بدتر ازاینها تاکه سیلی بررخش خورد
ناگاه دیدم ساقی آب آورم سوخت
درپیش چشم مردهای شهر چون شمع
دیدم که عمه زینب من در برم سوخت
شاعر:سهیل ساعدی
- چهارشنبه
- 13
- دی
- 1391
- ساعت
- 13:19
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه