هستی ات را امتحانی پُر بلا از تو گرفت
سایهٔ روی سرت را کربلا از تو گرفت
تا که در صبرِ مصائب شهرهٔ عالم شوی
آمد و دست قضا فوراً عصا از تو گرفت
زهدِ بی خاصیت و کفر و نفاق آری ولی-
عشق مادرزادی ات را کینه ها از تو گرفت
دوره اش کردند تیر و تیغهٔ شمشیرها
نور چشمت را هجومی بیهوا از تو گرفت
جرعه جرعه نیزه خورد و از قفا سیراب شد
خنجری کهنه حسینِ(ع) تشنه را از تو گرفت
شمر(لع) در گودال فکر بیکسی هایت نبود؟!
تکیه گاهت را، پناهت را چرا از تو گرفت؟!
زیر سنگ و چوب، روی دست های قتلگاه
در میان خاک و خون.؛ جان را خدا از تو گرفت
غارتش کردند و بی شک خواب شبهای تو را
پیکری که چیده شد بر بوریا از تو گرفت!
- پنج شنبه
- 28
- بهمن
- 1400
- ساعت
- 13:16
- نوشته شده توسط
- مرضیه عاطفی
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه