#مدح_میلاد_امام_زمان_عج
صبحِ جمعه بی خبر می آید و من نیستم
سر زده در پشتِ در می آید و من نیستم
بوی عشقِ تازه می پیچد میانِ کوچه ها
آن مسافر از سفر می آید و من نیستم
آنچنان مستِ جمالش میشوند آیینه ها
با نسیمِ یک سحر می آید و من نیستم
من حسادت میکنم از مردمِ آن روزگار
چون امامِ منتظر می آید و من نیستم
او که عمری بوده با عشق و جنونم با خبر
بعدِ من او آنقَدر می آید و من نیستم
قلبِ من آنروز احیا می شود در خاکِ گور
در هوای یک نفر می آید و من نیستم
شک ندارم مطمئنم یوسفِ کنعانِ ما_
فجرِ یک صبحِ ظفر می آید و من نیستم
من نسیمِ مقدمش را بارها حس کرده ام
عاشقان را هر نظر می آید و من نیستم
دیگر اصلاً واژه های درد بی معنا شوند
غصه ی عالم به سر می آید و من نیستم
وعده ی قرآنِ حق است آن امامِ مهربان
بهرِ خونخواهِ پدر می آید و من نیستم
لحظه ها را می شمارم از فراق و آه حیف
انتظارِ ما ثمر می آید و من نیستم
این غزل را می نویسم تا بماند یادگار
اینکه آن قرصِ قمر می آید و من نیستم
هستی ام را بی ریا نذرِ ظهورش کرده ام
جای من پُر او اگر می آید و من نیستم
سینه ی سنگِ مزارم حک کنید این جمله را
آن امامم از سفر می آید و من نیستم!
#چهارشنبه_۲۵_اسفند_۱۴۰۰
#هستی_محرابی
@Asharemehrabi
- سه شنبه
- 23
- فروردین
- 1401
- ساعت
- 15:33
- نوشته شده توسط
- هستی محرابی
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه