غربتم، دردم، عزایم، سمبلِ حیرانی ام
لخته لخته ماتمَم، مشغولِ نوحه خوانی ام
مانده بر جسمم جراحاتِ زیادی از قدیم
نامَم آبادان ولی آغشته با ویرانی ام
شطّ خونم! بد گرفتارم به سیل اشک و آه
بخشی از دریای سرخم! کاملاً طوفانی ام
من همان ابرِ سیه پوشم که می بارد مدام
من هوای گریه ام، بیطاقتم! بارانی ام
سوختم از داغ مثل نخل های سربه زیر
تب سرازیر است از سرتاسرِ پیشانی ام
میزبانِ مهربانِ هر بلای ناگهان
بیخبر امروز «آوار» آمده مهمانی ام
زیر تلّی خاک مانده خاطراتم باز هم
بی خبر مانده ست عالم از غم ِ پنهانی ام
یک نفر پیدا کند امشب عزیزانِ مرا
تا مگر کمتر شود احساس سرگردانی ام
مادرانی بی پسر دارند ضجه میزنند
باز هم در بغض ِ گریه آوری زندانی ام
خواهری آشفته میخوانَد: «گلی گم کرده ام...»
میزنم بر سینه و غم میشود ارزانی ام
*
پابرهنه میروم با هروله تا کربلا
مثل زینب(س) داغدارِ پیکرِ عریانی ام
داغدارِ پیکری که شد کفن با خاک و خون
روضه خوانِ زینب(س) و آن بوسهٔ پایانی ام!
- یکشنبه
- 8
- خرداد
- 1401
- ساعت
- 20:16
- نوشته شده توسط
- مرضیه عاطفی
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه