لبهات را تا که نبینم خیزران بسته
چشم مرا با دست هایش عمه جان بسته
بهتر که وضع ما به چشمان تو واضح نیست
دیدن ندارد باغِ گلهای خزان بسته
زخم لبت را دیده، ورنه حرف ها دارد
بابا اگرزخم لبم امشب دهان بسته
خورشید من تا آمدی بارید چشمانم
اینگونه شد که گونه ام رنگین کمان بسته
من جای گریه بغض کردم دائماً از ترس
راه گلویم را نگاه ساربان بسته
آنکه کمربند تو را گودال غارت کرد
حالا کمر برقتل کل کاروان بسته
یک وقت بابایی نگویی به عمو عباس
دست برادرزاده هایش را سنان بسته
ما را سربازار که میبرد میگفتم
ای کاش باشد چشم های شامیان بسته
خرمافروشی که شده خنجرفروش شهر
از بعد قتل و غارتت دیگر دکان بسته
از آن شبی که گم شدم حرصش گرفته زجر
سرتا ته صف را بهم با ریسمان بسته
از لحظه ای که باعث لکنت زبانم شد
با خنده میگوید به من «طفل زبان بسته»
- شنبه
- 8
- مرداد
- 1401
- ساعت
- 16:57
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
ناشناس ؟؟؟
ارسال دیدگاه