بابا خوش اومدی
ای مهربونتر از همه دنیا خوش اومدی
وقتِ گلایه نیس
با اینکه دیر اومدی امّا خوش اومدی
روشن شده چشام
مهمونِ آشنا به غمِ ما خوش اومدی
رو پایِ من بخواب
چون خستهای مسافرِ صحرا، خوش اومدی
بابا به خونهی_
این دخترِ سه ساله و تنها خوش اومدی
بعد از یه ماه غم
تو از خودت بگو که منم از خودم بگم
اوّل بگو چرا
زخمِ لبت، چرا شده سر از تنت جدا
خاکسترِ تنور
مثلِ یه ابر مونده رویِ چهرهی شما
خیلی عجیبه که؛
با خون شده محاسن و مویِ سرت حنا
پیشونیِ تو هم
مثلِ سرم شکسته توو این شهر پُر بلا
میشه بهم بگی
رفتی سفر بدونِ من و عمو جون چرا؟
بابا، عمو کجاست؟
دلتنگشم، ندیدمش از بعدِ کربلا
بعد از یه ماه غم
حالا بزار تا که منم از خودم بگم
من بی مقدمه
باید بهت بگم که چقد توو دلم غمه
تا مثلِ من بشن
توو کاروانِ ما شده خم قامتِ همه
از سنگهایِ شام
خورده به رویِ صورتِ عمه یه عالمه
باور نمیکنی ...
ما رد شدیم از وسطِ رقص و همهمه
بازارِ شهرِ شام ...
این نقطه از سفر بخدا اوجِ ماتمه
بابا منو ببخش
خیلی لباسِ دخترِ تو نامنظمه
این هالهی سیاه
پوشیه نه کبودیه سیلیِ محکمه
تقصیرِ من که نیس
تقصیرِ زجر بوده که مویِ سرم کمه
شد خوشبحالِ من
تو اومدی منو ببری، خاطرم جمه ...
- یکشنبه
- 9
- مرداد
- 1401
- ساعت
- 10:1
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
محمد حسن بهرامی
ارسال دیدگاه