قلب سنگ ، از اشک خیمه آب شد
تیر سمت آسمان ، پرتاب شد
در حرم میگفت چشمی اشکبار
رحم کن ای تیر ، بر این شیرخوار
نیست غیر از تشنگی تقصیر او
رحم کن بر مادر بی شیر او
یا بگو جرمش چه باشد این صغیر
یا بده آب و سپس جانش بگیر
تیری اما، زخم تو چون خنجر است
آن گلو از برگ گل نازکتر است
گر ننوشد آب ، پر می گیرد او
گر بنوشد آب هم ،می میرد او
مرگ می گردد پی گهواره اش
مانده مادر...تا چه سازد چاره اش
جای لب بر هم زدن این ماه وش
گر زبانی داشت می گفت العطش...
- پنج شنبه
- 13
- مرداد
- 1401
- ساعت
- 9:30
- نوشته شده توسط
- feiz
- شاعر:
-
میثم مومنی نژاد
ارسال دیدگاه