سی سال هر شب تا سحر احیا گرفتم
در هاله ای از درد و غم مأوا گرفتم
سی سال بی گریه شبی را سر نكردم
سی سال از داغ پدر احیا گرفتم
سی سال با اشك غم و خون دل خویش
بزم عزا در ماتم گل ها گرفتم
سی سال آتش در وجودم شعله ور بُود
گلبوسه تا از حنجر بابا گرفتم
آبی اگر دیدم، میان شعلۀ آه
اشكی فشاندم، ماتم سقا گرفتم
با ذوالفقار خطبه و با سیل اشكم
دادِ دلِ خود را من از اعدا گرفتم
از بس سراپا سوختم در آتش غم
بوی صدای گریۀ زهرا گرفتم
عمری "وفائی" سوخت گر، جان و دل من
آتش به یاد روز عاشورا گرفتم
- پنج شنبه
- 27
- مرداد
- 1401
- ساعت
- 13:6
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
ناشناس ؟؟؟
ارسال دیدگاه