از کربلا و کوفه آمد با غمی ناب و تمام
این کاروان ِ دست-بسته، خسته، همراهِ امام
بیتاب بودند و گرسنه! شهر؛ پُر آزار بود
در هر قدم میخورد عطرِ نانِ تازه بر مشام
بسیار در دروازهٔ ساعات سرگردان شدند
بر قلبشان میزد چراغانی چه خنجرها مدام
کِل می کشیدند و شنیدم جای عرض تسلیت
دشنام می آمد به استقبالشان جای سلام
با هلهله با قهقهه با پایکوبی پشتِ هم
میخورد بر سرهایِ روی نیزه سنگ از پشت بام
رفت و به او خلخال داد آورد بینِ جمعیت
ناموس خود را شمرِ ملعون در کمال احترام
بغضی شبیه سنگ، ساکن شد میانِ حنجره
از ذهنشان رد شد غروب و داغ و آتش، ازدحام...
میریخت از هر سو حرامی؛ با جسارت، بی حیا
آن لحظه که در شعله میشد تلّ خاکستر خِیام
گودال و غارت را به چشمش دید اما بیشتر
شد قتلگاهِ زینب کبری(س) سرِ بازار شام!
- یکشنبه
- 6
- شهریور
- 1401
- ساعت
- 17:17
- نوشته شده توسط
- مرضیه عاطفی
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه