خنده بر این لب آزرده کجا می آید
نفس از سینه اگر رفت چرا می آید؟
زرهم کو که بپوشم بروم تا مسجد؟!
دارد از ماذنه انگار صدا می آید
دوستانم به دوتا کیسه درهم رفتند
ناله غربت من تا به خدا می آید
آتش جان مرا چاره به جز آتش نیست
زهر پیش نظرم مثل دوا می آید
لخته خون ها همگی از دهنم میریزد
وسط طشت بلا پشت بلا می آید
اول کودکی ام زار شدم پیر شدم
گر به دستم همه ی عمر عصا می آید
پیر آن کوچه ی باریک که راهش سد شد
جلوی چشم ترم خاطره ها می آید
باز انگار که یک سایه به چشمم خورده
باز انگار غریبه سوی ما می آید
باز انگار که حوریه میوفتد به زمین
بروی چادر پاکش رد پا می آید
با چه وضعی به عقب میرود و می افتد
دو قدم مادر زارم جلو تا می آید
- شنبه
- 12
- شهریور
- 1401
- ساعت
- 9:44
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه