آخر به ضربِ کینهٔ افرادِ نیزه-زن
در خون نفس نفس زد و جان داد کاملاً
کشتند تشنه لب، لبِ دریا حرامیان
آقای مهربانِ مرا دور از وطن
«سر» را گرفت نیزه؛ به روی سرش گذاشت
افتاده بود در وسط قتلگاه، تن
میخورْد تاب؛ زخمی و بیتاب از عزا
بر خنجر کثیف سنان(لع) پاره پیرهن
با اهل عرش و أرض و سما ضجه میزدند
خیلِ وحوش تشنه؛ بر این جسم ِ بی کفن
بر بوریا نشسته و خون گریه میکنم
تا کم شود شبیه تنش نورِ چشم من
**
در کوچه با غلاف و به گودال با عصا
داریم خاطرات بد از بیهوا زدن!
- دوشنبه
- 14
- شهریور
- 1401
- ساعت
- 13:6
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
مرضیه عاطفی
ارسال دیدگاه