پیمبرزاده هستی شیوهی اعجاز میدانی
بگو با جامعه مقداری از اسرار پنهانی
تو مصباح الهدایی و کلامت نور در نور است
بهاران را نشان دادی درآن عصر زمستانی
هدایت میکنی سرسختهایی چون جُنیدی را
به پشت ابر تیره، کِی شود خورشید زندانی؟
کجای این جهان دیدند شیخی پیر از طفلی
به یکباره بیاموزد چنین رسم مسلمانی
علی الظاهر تو کودک بودی اما یک «ولی الله»
که میبردند نامت را علی جویان به حیرانی
تو روح عدلی و حقاً توانستی به حرف حق
ستون کاخ ظلمت را چنان زینب بلرزانی
تو و بزم شراب و باز تکرار جسارتها
ملائک با تو میگریند وقتی روضه میخوانی
دلی که بی تو میماند بیابان است میخشکد
نگاهت نور خورشید است دریک صبح بارانی
شبیه بادسرگردان، میان صحن میچرخم
و میگویم به آنهایی که میآیند مهمانی
گدای سامرا بودن شرف دارد به "اربابی"
بیا مسکین در این خانه ک پشت در نمیمانی
بیا که سفره احسان در این بیت الکرم پهن است
چه خوانی وچه احسانی چه روزی فراوانی
منم خردهگدایی که کریمی چون تو را دارم
تو هم آنی که دستم را گرفتی کمتر از آنی
پریشانم پریشان هوای سامرای تو
زیارت هست پایان دل انگیز پریشانی
- پنج شنبه
- 6
- بهمن
- 1401
- ساعت
- 12:56
- نوشته شده توسط
- فاطمه سرسخت
- شاعر:
-
منصوره محمدی مزینان
ارسال دیدگاه