سحر از بی کسی و حیرانی...
آمدم تا به درِ سلطانی
به سرم کهنه عبا پوشاندم
در زدم، زار زدم، پنهانی
خاک زیر قدمم گِل میشد
بسکه شد دیدهی من بارانی
ای کریمی که صدایم کردی
باز کن! آمدهام مهمانی
نگذاری که زبان باز کنم
تو خودت درد مرا میدانی
کشتیات را برسان بهر نجات
شده دریای دلم طوفانی
بندهی نفسم و سرگردانم
وای ازین غُصهی سرگردانی
**
کاش تا طوس مرا پَر بدهید
بروم پیش رضا دربانی
کاش میشد که به من هم بدهید
کمی از عشق همان سَلمانی
گفت آقا به خودِ ابن شبیب
گریه کن در غم آن قربانی...
بعد ازآنیکه سرش رفت به نی
به زمین ماند تن عریانی
یک سر زخمی رفته به تنور
مؤمنی ساخت از آن نصرانی
عَمهی محترم ما تنها...
رفت در شام به آن مهمانی...
- پنج شنبه
- 31
- فروردین
- 1402
- ساعت
- 10:26
- نوشته شده توسط
- فاطمه سرسخت
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه