غنچه ای اندر بغل خورشید عالم تاب داشت
گوئیا بر روی لب هایش عطش از آب داشت
در طبق خورشید می خندید بر رخسار او
عالمی گریان شده در روضه ی غمبار او
دیدگانش بود چون ابر بهاری خیس و تر
داشت بر زانوی خود تنها ز بابایش یه سر
شد خرابه بر رقیه چون شب یلدای او
چونکه آ مد نیمه شب مهمانیش بابای او
گفت بابا روی نی بودی و من پشت سرت
وقت جا ماندن نشانم را تو دادی خواهرت
پای من پر آ بله،قدم خمیده شد پدر
تازیانه،کعب نی،اشک روانم در سحر
آ مدی ،خوش آ مدی ،بابای خوبم السلام
گوش کن چون دخترت دارد برای تو کلام
ای فدای دیده ی خونین و خاک آلود تو
از چه رو خاکیست موهایت برای من بگو؟
صورتت زخمی شده گردم بلا گردان تو
می شود بوسه بگیرم از لب و دندان تو
خسته ام بابا دگر از طعنه و زخم زبان
کن نظر بر دخترت گشته برایت روضه خوان
جان زهرا مادرت من را ببر از شهر شام
این کلام آخرم باشد پدر جان والسلام
- جمعه
- 23
- تیر
- 1402
- ساعت
- 1:18
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
رسول چهارمحالی
ارسال دیدگاه