تو بالا بودی و من روی محمل
ز دوریت بگو ما را چه حاصل
سرت بی تن مرا می کرد نظاره
گهی قرآن به لب که با اشاره
گهی اندر تنور گه در کلیسا
دم تو زنده کرده صدمسیحا
دلم می گفت آیم من به سویت
زنم شانه به ابرو ،ریش و مویت
بشویم دیدگانت را به اشکم
بخوانم روضه من با اشک نم نم
ببوسم آن لبان خشک و عطشان
که می خواند به روی نیزه قرآن
چهل منزل که من بودم پیاده
نظر کردم جمالت نی به جاده
بدیدم روی نی کردی نظاره
زمانی که رقیه ماند کناره
اگر چه پیکرت جا ماند جانا
وجودت بود با ما گو به هر جا
بدیدم اشک از چشمت روان شد
زمانی که کتک مهمان مان شد
سرت از نیزه چون افتاد بر خاک
بشد قلبم ز داغت یا اخا چاک
الهی که بمیرد خواهر تو
نبیند روی نی دیگر سر تو
زمین و آسمان گویند بر لب
خداوندا امان از قلب زینب
نمی دانم چه شد از کوفه تا شام
امان از صد خیال واهی و خام
اگر بر نی سر خون خدا شد
سرش پرچم به فتح کربلا شد
سفیر دست بسته در اسارت
فتوحاتی نمود او با جسارت
چنان در کوفه و شام رفت منبر
تو گویی رفته منبر شخص حیدر
چنان می خواند خطبه همچو زهرا
که شد نقل محافل گو به هر جا
مگو ساقی ز نیزه تیر و خنجر
فدای آن سر ببریده خنجر
- دوشنبه
- 26
- تیر
- 1402
- ساعت
- 21:25
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
رسول چهارمحالی
ارسال دیدگاه