به خون غلطان چرائی ای علمدارِ سپاهِ من؟
نظر بُگشا و بنگر یک زمان بر سوزِ آه من
زِ پشتِ زین چو افتادی، شکست از بارِ غم پشتم
زِ جا خیز، ای که در هر غم بُدی پشت و پناهِ من
به بالینت اگر دیر آمدم اینک مرنج از من
که دورت کوفیان از چهار سو بستند راهِ من
به چشمم روزِ روشن گشت چون شبِ تیره از داغت
گشای ای نورِ چشمان دیدهُ، چشمِ پُر میاهِ من
شبم روز از جمالت بود و جانم خرّم از رویت
که از قامت تو بودی سرو و از رُخسار، ماهِ من
بهر عضوت که آرم دست زان عضوت جدا باشد
کدامین سنگدل کُشتت چنین ای سر سپاهِ من
تو ای صدپاره تن، از قتلگه برخیز و مأوا کن
که بخشی زین قد و قامت صفا بر خیمه گاهِ من
زِ بهرِ جرعهء آبی سکینه بر درِ خیمه
ستاده منتظر آن طفلِ زارِ بی گناهِ من
خوشم از آنکه یکشب زندگی بعدِ تواَم نبُوَد
اگر نه روز، شب می شد زِ آهِ صبحگاهِ من
من آن طاقت ندارم کز خجالت دیده بر دارم
به زیرِ تیغ خواهد بود بر رویت نگاهِ من
نیندیشم زِ هولِ محشر و روزِ جزا #جودی
که باشد مِهرِ اولادِ پیمبر عذرخواهِ من
- شنبه
- 14
- مرداد
- 1402
- ساعت
- 22:35
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
جودی خراسانی
ارسال دیدگاه