آه از آن دَم که سَر از پیکرِ اِنسانی چند
شد جُدا پیشِ رُخُ جَمعِ پَریشانی چند
آن چه از ظلم و ستم گشت به یک روز پَدید
چشمِ آفاق ندیده است به دورانی چند
با که این نُکته تَوان گُفت در آغوشِ فَرات
سُوخت از داغِ عَطش، غُنچهء عَطشانی چند
آهِ اَطفال در آمیخت چو با اشگِ رُباب
خود بر انگیخت در آن بادیه، طُوفانی چند
وه که از تیشهء بیداد، دراُفتاد به خاک
بر لبِ آبِ رَوان، سَروِ خُرامانی چند
ریگِ تَفتیدهء صَحرای بلا، جای پَرَند
بَستری شد، به تَنِ خَستهء عُریانی چند
آسمان شد خِجل از ماهِ خود، از بس به زمین
دید بر نیزه، سَرِ ماهِ دِرخشانی چند
مُحنتِ روز نشد بس؟ که به شَب اَفروزند
آتَشی بر خیَمِ بی سَر و سامانی چند
زینب، آن پَرده نِشینِ حَرمِ عِفّت و ناز
کُو به کُو شد به رهِ کُوه و بیابانی چند
تا اَبد خاطرهء آن همه جان بازی را
خَلق گُویند به هر بَزم، به دَستانی چند
هم نَوا با دَمِ #مجنون نه عَجب خَلق کنند
شعر را زَمزَمه با ناله و اَفغانی چند
#صائب و #سائل و #عابد به همین قافیه، شعر
ثُبت کردند به دیباچهء دیوانی چند
- شنبه
- 14
- مرداد
- 1402
- ساعت
- 22:41
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
سیّد محسن رجائی
ارسال دیدگاه