• سه شنبه 4 دی 03

 محمدرضا صادقی

آمدن نصرانی به قتلگاه -(آه از آن روزی که اهل آسمان رنجور بود)

274

آه از آن روزی که اهل آسمان رنجور بود
بابت قتل حسین یک عیسوی مأمور بود

اهل دین چون کرد در ظاهر ز قتلش اجتناب
شد بر آن آیا کند کی قلب زهرا را کباب
اخذ آرا شد به مجلس گشت قاتل انتخاب
یک نصارایی که دین حق به او منظور بود

وعدۀ میز و ریاست تا گرفتش آن سعید
گفت ابن سعد گویا روح این زخمی پرید
تو اگر سر را جدا کردی از این شاه وحید
شام را سرلشگری باید به تو مسطور بود

قتل وی واجب بُود چون داده فتوایش فحول
چون عرب باشد کند اعراب از قتلش نکول
پور ترسا قربة لِله چو کرد آخر قبول
دست بر خنجر شد او آن لحظه چون مجبور بود

با خیال قتل ثارلله به حال بی قرار
رو به سوی قتلگه کرد و زکف داد اختیار
زد به سر عیسی و گویی با نگاه اشکبار
دید فکر امّتش حق، فعلش از حق دوربود

الغرض آن عیسوی آمد،گرفتش چون جنون
دید یک زخمی فتاده داخل گودال خون
نیزه و خنجر زده بس که به وی قوم زبون
زیر خون و نیزه اما پیکرش مستور بود

وجه وجه الله را زخمی بدید و خونفشان
لمعه لمعه نور می آمد ز رخسارش عیان
گوئیا می گفت اسرار اَنالله را بیان
معنی الله در جسمش سراسر نور بود

همچو خورشیدی که در کسوت به کثرت بود عور
سِرّ وحدت می نمود از کثرت عشقش ظهور
او هُوالحق مینوشت از خون خود در ارض طور
پیکرش با نیزه گر چون لانهء زنبور بود

دید ترسا زاده حالش را و شد اندر محن
گفت مَن انت  فدای چشمهایت جان من
گو به من آیا مسیحی؟ این چنین در این زمن
پیکر انجیلت از کی چون ورق منشور بود

آسمان جا و مکان توست عیسائی اگر؟
پرتو نور خدا گشته در اینجا جلوه گر
محو حق گشتی بیان بنما تو موسائی مگر
لن ترانی در جوابت گفت در این طور بود ؟

چشمهایش را گشود آن شهریار نُه قُباب
کرد با حال ضعیفش آن نصارا را خطاب
نا ندارم من دهم یک یک سوالت را جواب
در کجا دیدی که حلقومم چنین منحور بود

روی این خاک زمین مصباح نور سرمدم
از تبار حیدر و از شبل نسل احمدم
تو نگو عیسی که من دادم به عیسای تو دم
مادرم مریم نه ، نام انسیه چون یک حور بود

من نه موسایم ولی دارم زموسی سابقه
ابر هرگز نی زند بی امر ما هم صاعقه
کاتب قدرت چو گفته «کلٌ نفس  ذائقه»
زان سبب از زخم کهنه سینه ام مکسور بود

نقطه نقطه علم« کان و مایکون» را آگهم
صاحب تاجم به ملک آفرینش من شهم
عیسی عبدالله و من اما ابا عبداللهم
لشکر کوفه نمی بیند که چون یک کور بود

جدّ من را فارقیلیط گویند در قوم یهود
حق به انجیلش نوشته اسم وی را مود مود
هاشنم در جنت و هوشین منم دریای جود
من شبیرم او شبر در مصحف مزبور بود

یار را می جستی اندر گوشۀ آن دیرها
کام تو شیرین نشد هرگز به وصل غیرها
باطناً می خواستی این لحظه را در سیرها
عاشق و معشوق در وصلش چنین مسرور بود

آمدی به به عجب وقتی به فکر وصل یار
ظاهرا با صورت زُنّار گشتی آشکار
خواهی ار گردد وجوت محو در وصل نگار
باز کن زُنّار و گو دیرت چنین پرشور بود؟

گفت عیسی با تو در رویا به احوال غمین
لطف کن بین رسل عیسی نباشد شرمگین
آنکه در رویا تو دیدی سرّ آن باشد همین
گر شوی قاتل نگو عیسی چرا رنجور بود

بر فکندی خنجرش در این سخن آن پاک ذات
گفت با لعل لبت دادی به خضر آب حیات
تو که داری این جلال و این مقام عالیات
کی به جسمی غسل از خون ، خاک هم کافور بود؟

من فدای این نگاهت دین حق بر من نما
آخر عمرم تو دادی امن بر این بینوا
اذن حمله بر عدویم ده تو یابن المرتضا
روح بر جسمم ندیدم وصله ای ناجور بود

کلمۀ اسلام تعلیمش نمود حُبّ جلیل
اذن حمله برگرفت آنگه به میدان شد قتیل
شاد گردانید زهرا را گرفت اجر جزیل
با می عشق حسینی بس که او مخمور بود

ای «حسینی»دامنش برگیر در هر صبح و شام
مطلقا سرمایه عزت بود این اعتصام
هر که شیدا یش شود خدمت کند بر او مدام
روز محشر بیند از زهرا که در ماجور بود


#محمد_رضا_صادقی_شیدا

ترجمهء شعر #حسینی_سعدی_زمان

  • شنبه
  • 14
  • مرداد
  • 1402
  • ساعت
  • 23:36
  • نوشته شده توسط
  • یوسف اکبری

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران