• جمعه 2 آذر 03


در منقبت امام حسین(ع) -(این آسمان صِدق و دَرو اَختر صَفاست؟)

207

این آسمان صِدق و دَرو اَختر صَفاست؟
یا روضهء مُقدسِ فَرزندِ مُصطفاست؟

این داغِ سینهء اَسدالله و فاطمه است؟
یا باغِ میوهء دِلِ زَهرا و مُرتضاست؟

اِی دیده، خوابگاهِ حسینِ علیست این؟
یا مَنزلِ مَعالی و مَعمُورهء عَلاست؟

ای تَن، تویی و این صَدفِ دُرّ لُوکشف
اِی دِل تویی، و این گُهرِ کانِ هَل اَتی'ست؟

اِی جِسم، خاک شُو، که بیابان مُحنتَست
وی چشم آب ریز، که صَحرای کربَلاست

سَرها بَرین بَساط، مَگر کعبهء دلست؟
رُخها بر آستانه، مگر قبلهء دعاست؟

ای بر کنار و دوش نبی بوده مَنزلت
قندیلِ قبهء فَلکی خاکِ این هَواست

تو شَمعِ خاندانِ رَسولی به راستی
پیشِ تو همچو شَمع بسُوزد دَرون راست

بر حالَتِ تو رقّتِ قَندیل و سُوزِ شَمع
جای شِگفت نیست، نشانی ازین عَزاست

قَندیل ازین دَلیل که زَردست رُوشن ست
کو را حَرارت از جگرِ ماتَمِ شماست

هر سال تازه می شود این دَردِ سینه‌سُوز
سُوزی که کم نگردَد و دردی که بی‌دَواست

کارِ فُتوّت از دل و دستِ تو راست شد
اَندر جَهان بگوی که این مَنزلَت کِراست؟

در آب و آتَشیم چو قندیل بر سَرت
آبی که فِیضَش از مددِ آتَشِ عناست

قَندیل اگر هَوای تو جُوید بَدیع نیست
زیرا که گُوهرِ تو زِ دریای ؛لافتا؛ ست

زرّینه شَمع بَر سَرِ قَبرت چو مُوم شد
زان آتَشی که از جگر مؤمِنان بخاست

اِی تَشنهء فَرات، یکی دیده باز کُن
کز آبِ دیده بر سَرِ قَبرِ تو دِجلِه‌هاست

آتَش، عَجب، که در دلِ گَردون نیُوفتاد
در ساعتی که آن جگرِ تَشنه آب خواست

شَمشیر تا زِ بَدگُهری در تو دست بُرد
نامَش همیشه هندو و سَرتیز و بی‌وَفاست

از بَهرِ کُشتَنِ تو به کُشتَن یَزید را
لایق نبُود، کُشتَنِ او لَعنتِ خداست

آن پیرهن که گشت به دَستِ حَسُود چاک
اَندر بَرِ مَعاویِه دیریست تا قَباست

فَرزند بر عَداوتِ آبا پَراکَند
تُخمِ خصُومَتی که چنین لَعنتَش سَزاست

گردیست بر ضَمیرِ تو، زان خاکسار و ما
بر گُورت آب دیده فِشانان زِ چَپّ و راست

با دوستانِ خویشتن از راهِ دشمنی
رُویَت گرفته از چه و خاطر دُژَم چراست؟

گردونِ ناسزا زِ شما عُذر‌خواه شد
امروز اَگر قَبول کنی عُذرِ او سَزاست

شاهان بپُرسش تو زِ هر کِشور آمدند
وانگه به بَندگیّ تو راضی، گَرت رضاست

از آبِ چشمِ مَردمِ بیگانه گِردِ تو
گِرداب شد، چنان که بُرون شد به آشناست

حالَت رسیدگانِ غَمَت را گرفت شُور
شُورابهء دو دیدهء یک‌یک بَرین گُواست

کارِ مُخالف تو بُرون اُفتد از نَوا
چون در عَراق سازِ حُسینی کُنند راست

بر عُودِ تُربَتِ تو چو شکّر بِسُوختیم
از شکّرت بپُرس که این آتَش از کجاست؟

چون کاه میکشد به خود این چهرهای زَرد
این عُود زرنِگار، که همرَنگِ کَهرُباست

عُودی که میوهء دلِ زَهرا درو بُوَد
نَشگفت اگر شُکوفهء او زُهرهء سَماست

صَندوقِ تو زِ روی به زَر در گرفته ایم
وین زَرفشانی ار چه برویست بی‌ریاست

روزی زِ سَر گُذشتِ تو دیدم حکایتی
زان روز باز پیشهء من نوحه و بُکاست

تا میلِ قبّهء تو در آمد به چشمِ من
تاریکی از دو چشمِ جهان‌بینِ من جُداست

بر تُربَتِ تو وَقف کُنم کاس‌های چِشم
زیرا که کیسهء زرم از سیم بی‌نَواست

تابُوتِ تو زِ دیده مُرصع کُنم به لَعل
وین کار کردنیست، که تابُوتِ پادشاست

چشم ار زِ خونِ دِل شَودَم تیره، باک نیست
در جیب و کیسه خاکِ تو دارم، که تُوتیاست

چون خاکِ عَنبرینِ ترا نیست آهُویی
مانندَش ار به نافهء چینی کُنم خَطاست

قَلبِ سیاهِ سیم تَنم زَرَّ ناب شد
زین خاکِ سُرخ فام، که همرَنگِ کُهرُباست

کردم به حِلّه روی زِ پیشَت به حیلِه، لِیک
پایم نمی رَود، که مرا دیده از قَفاست

زان چشمِ دوربین چه شَوَد گر نَظر کُنی
در حال #اوحدی که بَرین آستان گِداست

او را بَس اَینقدَر که بِگُویی زِ روی لطف
با جَدّ و با پدر که فلانی، غُلامِ ماست

کردم وداع، این سُخن این جا گُذاشتم
بیگانه را مدِه سُخنِ من، که آشناست

گر تَن سَفر گُزید زِ پیشت، مَگیر عِیب
دل را نگاه دار، که در خدمَتت به پاست

  • یکشنبه
  • 15
  • مرداد
  • 1402
  • ساعت
  • 13:53
  • نوشته شده توسط
  • یوسف اکبری

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران