سحر که پردهء تاریکِ شب رود به کنار
به کوهِ شرق فتد پرنیان نرمِ فَلق
زِ پُشتِ گردنهء کوه کم کمک جوشد
به پهندشتِ اُفق، چشمه سارِ سرخِ شفق
سپس بخارِ طلا روی متنِ سبزِ فلک
بسانِ زر ورق اُفتد به فرشِ اِستبرق
شَهاب یادِ دِلاویزت، ای خدای غَفور
درونِ سینه بر اَفروزدَم ستارهء نور
بهر کجا که نظر دوختم زِ ارض و سما
نشانه های تو بر بُهت و حیرتم افزود
وجود تو ازلی، ذاتِ پاکِ تو اَبدیست
بوَد نهفته به دستِ تو هر کلیدِ وجود
تو حیّ و قادر و مَدرک، تو عالم و صادق
به سجده گاهِ تو کرّوبیان، به حالِ سُجود
بر آید از دلِ هر ذرّه صوتِ حَمد و ثَنا
لَکَ التّحیة سُبحان رَبِّیَ الاَعلى
شکفته با دَمِ جانبخشِ بادهای سَحر
لبانِ غُنچه به دامانِ دلگشای چَمن
به نرمی از لبِ خندانِ غُنچه ها ریزد
چو ژاله، عطرِ صَفا بخش در فضای چَمن
زِ شوق و شور سراید ترانهء توحید
به روی شاخهء گل مرغِ خوشنوای چمن
که این طبیعتِ زیبای بیکرانهء تو
نمونه ای بوَد از صُنعِ جاودانهء تو
به روی هر ورقی از کتابِ هستی ما
کشیده است خطوطِ سیه، مدادِ گناه
به شوره زار اَمَل پای ما جَریحه شده
ولی نگشته پدیدار، هیچ، آخرِ راه
هزار لکّه به دامانِ روح و از رهِ شرم
کجا رویم و بجوئیم تکیه گاه و پناه
جز آنکه روی بدان قبله گاه پاک نهیم
زِ رحم و لطفِ تو از اضطراب و غم برهیم
سحابِ رحمتِ تو بر دلم اگر بارد
شود چو آینه روشن، روانِ خستهء من
اگر زِ مهرِ تو نوری فتد به صفحهء جان
چو آفتاب بتابد دل شکستهء من
جهانیان، همه، بخشی اگر گناه مرا
کنند غبطه به آیندهء خجستهء من
چرا که دایرهء مهر، پایگاه من است
شعاع لطف تو تابان به جایگاه من است
شکوه و فرّ در نَعره های توفان هاست
جلال و شاُنِ تو از باد صبحدم پیداست
برای درک تو این کاینات کافی نیست
که قدرت تو زِ هر هستی و عدم پیداست
نیاز نیست به بُرهان و فکر و اِستدلال
ثنای تو زِ همه صاحبانِ دَم پیداست
صدای یا شنوم از نفس کشم چو فُرو
برون کنم که دم از نای سینه، گُویم هُو
یقینم است پس از اختتامِ رستاخیز
رود گروهی از این بندگان به سوی بهشت
هر آن کسی که در این تنگنای مفسده خیز
عدول کرده زِ آز و فساد و فکرت زشت
زِ روی معرفت آورده روی بر در تو
پریده سوی تو آزاده وار و پاک سرشت
ستانده اُجرت این چند روزه سختی را
نهد به تارک خود تاج نیکبختی را
ولی گروه دگر، فتنه کار و شیطان خوی
که روی آینهء روحشان سیاه شده است
برای کسب مقام و منال و ثروت و مال
حیاتشان به هدر رفته و تباه شده ست
چو نیکتر نگری، فطرت و خمیرۀ شان
قرین پستی و آلودهء گناه شده است
زِ قهر و خشم تو، ای حیّ داور و قهّار
روند در دل دوزخ به قلب کوردی نار
دمی که خلق بگوید زِ ترس وا وِیلا
به زیر پرچم فضلت بده مکان ما را
بدن به لرزه فتد مغزها به سر جوشد
بکش به سایهء رحمت در آن زمان ما را
بحق آل محمد به حق آل علی
جدا مکن زِ صف پاک بندگان ما را
تو که رئوف، و کریم و رحیم و غفاری
به روز عجز به بیچارگان بکن یاری
خدای من تو سمیع و بصیر و دانائی
حیات و موت و قیام و قعود ما با توست
گیاه سر نزند بی اشارهء تو زِ خاک
که سوز و ساز و فزار و فرود ما با توست
زِ بندگان سیه نامه دستگیری کن
که جان هستی و بود و نبود ما با توست
به #یحیوی کرم و التفات کن یارب
روانش آینهء طیبات کن، یارب
- یکشنبه
- 15
- مرداد
- 1402
- ساعت
- 14:29
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
حاج عباسقلی یحیوی
ارسال دیدگاه