لشکرِ کوفه به اشکِ بَصَرَم خندیدند
تا که دیدند شده خون جِگرم، خندیدند
نخلِ اُمّید مرا تا که زِ ریشه کَندند
دور تا دورِ تَنِ گُل پسرم خندیدند
پاسخِ ناله ی من، هلهله شُد! شادی شد!
هر چه گفتم: "پدرم... من پدرم..."، خندیدند
ای جَوان، بر سَرِ بالینِ تو پیرَم کردند
به خَم اُفتادِگیِ در کمرَم خندیدند
خیز تا خِیمه رِسانی مَنِ حِیران شده را
وای... گُم کردم علی... راهِ حرم... خندیدند...
- سه شنبه
- 17
- مرداد
- 1402
- ساعت
- 0:39
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
رضا رسول زاده
ارسال دیدگاه