فصل خزان عمر من آمد، بهار رفت
دستم شکست تا که ز کف زلف یار رفت
رفتی و مانده در بر زهرا لباس تو
با بوی پیرهن ز کفم اختیار رفت
همسایه ها به گریه من طعنه میزنند
همسایگی و رحم و مروت کنار رفت
دیگر کسی به خانه ما سر نمیزند
از خانواده ام سند اعتبار رفت
با رفتنت کأنّ حسینم ز دست رفت
با رفتن تو حرمت ایل و تبار رفت
تو دست و پا زدی و حسینم شکسته شد
شاید دلش به گودی یک نیزه زار رفت
بعد از تو پهلویم چقدر تیر میکشد
با چشم و صورتم، کمرم تیر میکشد
شاعر: محسن حنیفی
- چهارشنبه
- 20
- دی
- 1391
- ساعت
- 16:1
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه