#زبانحال_حضرت_رقیه_س_با_پدر
#غزل_مرثیه
ای پدر جان گو چرا از ما جدا افتاده ای
در میانِ قتلگه در خون رها افتاده ای
تو به مقتل در یَمِ خون من به بالای شتر_
من ز سر افتادم امّا تو ز پا افتاده ای
بعدِ تو سهمِ رقیّه گشته چوبِ خیزران
من در این شام و تو در کرب و بلا افتاده ای
آرزو دارم مرا گیری در آغوشت ولی_
سر بدونِ تن در این تشتِ طلا افتاده ای
لحظه ها را می شمارم تا بیایی از سفر
بی کفن در قتلگاهِ خون چرا افتاده ای
تشنه لب بودی و در گودیِ مقتل همچو صید_
من بمیرم دستِ شمرِ بی حیا افتادهای
یک سرِ سوزن نداری جای سالم در بدن
در دلِ صحرا به رنگِ کهربا افتاده ای
ما به زنجیرِ اسارت کنجِ ویرانِ خراب
این سوالم جانِ بابا تو کجا افتاده ای؟
تو کجایی تا ببینی در اسیری حالِ ما_
ای تنِ بی سر به زیرِ نیزهها افتادهای
جان به جانان داده ام تا اینکه دیدم ای پدر_
سر جدا پیکر جدا از ما جدا افتاده ای!
#شعر_آئینی_مذهبی_هیئت
#چهارشنبه_۹_شهریور_۱۴۰۱
#هستی_محرابی
@Asharemehrabi
- دوشنبه
- 13
- شهریور
- 1402
- ساعت
- 23:31
- نوشته شده توسط
- ۰۹۱۱۳۵۲۶۵۲۹
- شاعر:
-
هستی محرابی
ارسال دیدگاه