دستان تو دارد به وفای تو دلالت
صد یوسف مصری شده مبهوت جمالت
جانم بفدای همهی اهل و عَیالت
شیری که به تو اُمبنین داد٬ حلالت
سردار سپاهی و سپهدار حسینی
یا حضرت عباس٬ علمدار حسینی
در بین خلائق لقبت حضرت سقاست
هرکس که شده نوکر دربار تو آقاست
ذکر روی سربند تو یا حضرت زهراست
اِکران نبرد تو خودش محشر کبراست
هنگام خطر، دست به شمشیرترینی
در معرکه ها مثل علی شیر ترینی
از روضهی مشک تو پریشانم ابوالفضل
بیدستی و من دست به دامانم ابوالفضل
تو جان بطلب٬ گوش به فرمانم ابوالفضل
ذکر لب زهراست چنین: جانم ابوالفضل
توصیف تو والاتر از ابراز زبان است
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است
در علقمه رفتی و غمی بر جگرت بود
گویا عطش اهل حرم در نظرت بود
یک دشت کماندار فقط دور و برت بود
خولی پیِ شمشیر و سنان فکر سرت بود
با یاد خدا دست به آن مشک گرفتی
در روضه ات از ما چقدَر اشک گرفتی
آن لحظه تلخی که دو دست تو جدا شد
ناگاه سه شعبه وسط چشم تو جا شد
فرق سرت از شدت آن ضربه دوتا شد
رفتی و اهانت به حریم تو روا شد
با گریه حسین گفت که سردار نیامد
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
- دوشنبه
- 24
- مهر
- 1402
- ساعت
- 13:14
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
محمد زوار
ارسال دیدگاه