بین مقتل غرق خون افتادی و تشنه ترینی
زینت دوش پیمبر واسه چی روی زمینی
پیکرت رُو به عصا و نیزه و خنجر سِپُردن
خواهرت زینب بمیره که غریب گیرت آوردن
به چه جرمی
اینجور تنت رو زیر و رو کردن
توو دهنت نیزه فرو کردن
لگد زدن حتی به پهلوت
به چه جرمی
با پا تنت رو جابجا کردن
توو بدنت نیزه رو تا کردن
پنجه کشیدن به سرُ و روت
چقد نامرده این دشمن / حسین من حسین من
تا رو سینت پا گذاشت با چکمه ، روزم رو سیا کرد
التماسم رو شنید اما سرت رو باز جدا کرد
فکرشم حتی نمیکردم که اینقد وحشیونه
اینجوری ذبحت کنن این نانجیبای زمونه
به چه جرمی
فقط برا بُریدن یک سر
دوازده ضربه زد با اون خنجر
یه نانجیبِ بی سرُوپا
به چه جرمی
رگای حنجرت ز هم پاشید
اعضای پیکرت ز هم پاشید
فقط برای مال دنیا!
روی نیزه سَرُ و بُردن / حسین من حسین من
داره چشمم میبینه اما دلم باور نداره
دیگه چی میخوان از اون جسمی که حتی سر نداره
این کجا مرسومه یک لشکر رو یه پیکر بریزه
هرکسی که اومده دنبال تاراج یه چیزه
به چه جرمی
عمامه و عباتو دزدیدن
پیراهن و رداتو دزدین
عریان رهات کردن توو گودال
به چه جرمی
تو رو ازم گرفتن این اوباش
نبینی این صحنه رو تو ای کاش ...
غارت گوشواره و خلخال
جلو چشمم تو رو کُشتن / حسین من حسین من
- پنج شنبه
- 27
- مهر
- 1402
- ساعت
- 17:10
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
بهمن عظیمی
ارسال دیدگاه