توو سینه ی من نمونده شیری
چیکار کنم تا آروم بگیری
بی قراری هات گریه زاری هات بی قرار و زارم کرده
از خدا می خوام تا نفس داری پیشمون عمو برگرده ۲
علی ، لالایی
خودم می دونم که دیگه دیره
تو هم بدون مادرت می میره
قطره قطره می باره اشکای من رو خشکی این لباهات
ترسم اینه که لشکری بخنده به اشک چشم بابات ۲
علی ، لالایی
- چهارشنبه
- 24
- آبان
- 1402
- ساعت
- 12:54
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
بهمن عظیمی
ارسال دیدگاه