در عجب باشد جهان از وسعت این قتلگاه
جا گرفته در دل آن، هم زمان چندین سپاه
نیمه جان بودی که بر روی تنت می تاختند
نیمه جان بودی که آتش رفت سمت خیمه گاه
زینبت از روی تل می دید بی لشکر شدی
حرف ها با زینب خود می زدی با هر نگاه
اکبر و قاسم، بُرَیر و مسلم و جون و حبیب ...
نیست دیگر هیچ سرداری در این آوردگاه
خیمه ها می سوزد و پای برهنه می دوند
روی خاشاک بیابان، کودکان بی پناه
رو سپید عالمی، افسوس در عصر دهم
دوره ات کردند در گودال مشتی روسیاه
گوشه ی گودال مادر بود و جسمی چاک چاک
آسمان با هر "بُنَیّ" زیر لب می گفت: آه
در نگاه تو چه سِرّی بود، کشتی نجات!
هر که می آمد ته گودال، می شد سر به راه
- شنبه
- 27
- آبان
- 1402
- ساعت
- 19:37
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
- شاعر:
-
احسان نرگسی رضاپور
ارسال دیدگاه