احوالات شب عاشورا (طفلان حضرت زینب)
بی تو حتی دلم نمیخواهد
زنده باشم حسین در دنیا
زندگی ام به تو گره خورده
با تو عمرم گذشته شکرخدا
.
مادرم گفته است همّیشه
از تو ای بهترین سرآغازم
گفته که نوکر تو ام ارباب
من به این منصبم ، می نازم
.
با تو این زندگی چه شیرین است
بی تو دنیا جهنم است آقا
تاکه پلکی زدیم گذشت دنیا
شب چار محرم است آقا
.
شب چارم شب دو طفلانِ
ماده شیر عقیله ی عالم
ای فدای محمد و عون ش
بفداش جان عالم و آدم
.
شب که شد زینب و دو طفلانش
آن شبی که قیامت ست فردا
بین خیمه برای شیرانش
مشق جنگی نموده خود بر پا
.
اینچنین میشود چنان میگفت
چون یلان نبرد ز جنگیدن
گوئیا مرتضی علی میگفت
بچه هارا رموز جنگیدن
.
زینب اما نشست و محزون شد
فایده گفت ندارد این زحمت
زحمتم میرود هدر آخر
ندهد گر حسین من رخصت
.
به زبان آمدند و گفتند که
ارث ما هست شجاعت از دایی
پس چگونه برای جنگیدن
ما بگیریم رخصت از دایی
.
نگرانی ندارد این ها گفت
کرده ام فکر بکر آنجا هم
هرچقدر که اجازه هم ندهد
بلدم من جواب آن را هم
.
اول از هر چه صبح فردا که
خدمتش میروید سلام کنید
مثل همیشه بیشتر حتی
محضرش عز و احترام کنید
.
میشناسم حسین را من خوب
بهتر از هرکسی و هم مخصوص
نقطه ضعفش قسم به مادر هست
احدی را نمیکند مأیوس
.
قسم ش میدهید با گریه
به رخ خورده سیلیِ مادر
قسم ش میدهید با زاری
بر همان رنگ نیلی مادر
.
با همه درس ها که دادم من
باید آن را کنید تمرینش
من حسین میشوم شما نوکر
گفته ها را کنید تمرینش
.
آن طرف پشت خیمه ها اما
شاه بی یاوری که تنها بود
از سر علم خود که میدانست
دائما فکر عصر فردا بود
.
دور اخیام خود قدم میزد
شهریار زمین کرب و بلا
با چه حالی خودش جمع میکرد
از زمین خار سیدالشهدا
.
این طرف بین خیمه ی زینب
بچه شیران شیر با غیرت
شده آماده گوئیا فردا ست
تا بگیرند ز شاه خود رخصت
.
دست خود روی سینه سرها خم
رو به مادر ستاره های ماه
گفتن آهسته و باصدا آرام
السلام و علیک ثارالله
.
بی تعلل جواب آمد که
و علیک السلام عزیز دلم
تا که زینب شنید آشفته
خارج از خیمه ها شد او آن دم
.
من نشستم درون خیمه و تو
سرپایی چرا عزیز دلم
ای به قربون قد و بالایت
زینب و بچه هاش و هم عالم
.
چه شده خسته میکنی خود را
اینچنین نصف شب تک و تنها
نگرانی تو ای عزیز دلم
چه شده آخر ای عزیز خدا
.
گفتش ای خواهرم تو میدانی
عالِمی آنچه را که میدانم
بچه ها تا سلام من دادند
بی جواب سلام نمی مانم
.
عالِمی هر چه را عقیله من
نگران ، من ز عصر فردایم
بعد من روی دشت پر از خار
میدوند دختران زیبایم
.
از همین لحظه غصه دارم من
از همین غصه پر ز تشویشم
فکر فردا و اتفاقاتِ
غم و غصه های در پیشم
.
صبح روز دهم که شد آغاز
شهدا یک به یک همه رفتند
نوبت بچه های زینب شد
با قسم دست شاه را بستند
.
لحظه ای که صدا رسید ادرک
دست و پای حسین بد لرزید
زینب حتی نیامدش بیرون
از دل خیمه های نا امید
.
وای از آن لحظه عصر عاشورا
دختران پا گذاشتند بر خار
"زائر"انِ مخدرات حرم
کعبه نی ها شدند با آزار
رامین برومند(زائر)
شب سوم محرم ۱۴۰۲
- دوشنبه
- 18
- تیر
- 1403
- ساعت
- 10:55
- نوشته شده توسط
- رامین برومند(زائر)
- شاعر:
-
رامین برومند
ارسال دیدگاه