از زبان حضرت زینب سلامالله
فاطمیه
خانه وقتی شعله شد دیگر نمیدانم چهشد
گُر گرفتم بینِ آتش، در نمیدانم چهشد
تا جماعت رد شدند از در ، خدایا در شکست
خاکت ای غم بر سرم، مادر نمیدانم چهشد
تا که زیر دست و پا بودیم فهمیدم چهشد
تا که چشمم تار شد، دیگر نمیدانم چهشد
چشمهایم وا شد و دیدم که گلچین رفته بود
ردِّ خونی بود ، نیلوفر نمیدانم چهشد
میرسید از سمتِ مسجد نعره محکمتر بزن...
هرچه شد در کوچه شد ، بهتر نمیدانم چهشد
روضه از در خواندم اما مجتبی از کوچه خواند:
بعد از آن سیلیِ دردآور نمیدانم چهشد
خوب شد خوردم زمین و چشمهایم تار شد
شمر وقتی رفت با خنجر، نمیدانم چهشد
گرچه فهمیدم چه آمد بر سرِ هر پارهاش
آخرش انگشت و انگشتر نمیدانم چهشد
- سه شنبه
- 22
- آبان
- 1403
- ساعت
- 14:13
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه