• چهارشنبه 14 آذر 03

 رضا باقریان

شعر_شهادت_حضرت_فاطمه_زهرا_س -(سال‌ها بی‌قرار بودم من)

118

سال‌ها بی‌قرار بودم من
بی‌قرار نگار بودم من
که به حسرت دچار بودم من
بسکه چشم‌انتظار بودم من
گره‌ام بعد سال‌ها وا شد
قسمت من حجاب زهرا شد

جلوه‌ی عفت و حیا هستم
بین سجاده با خدا هستم
با نماز شب آشنا هستم
تا سحر غرق ربنا هستم
ظلمتم تا به نور مَحرَم شد
هر نخَم دستگیر عالم شد

روز و شب بی‌قرار زهرایم
همدم شام تار زهرایم
خوش‌به‌حالم که یار زهرایم
تا قیامت کنار زهرایم
سعی کردم که محرمش باشم
زخم  اگر دید مرهمش باشم

از وجودم وقار می‌بارد
از وقارم قرار می‌بارد
از قرارم بهار می‌بارد
گرچه از من غبار می‌بارد
ریشه‌هایم به خاک حساس است
تار و پودم معطر از یاس است

راویِ روضه‌های کوچه منم
گریه‌ی بی‌صدای کوچه منم
شاهد ماجرای کوچه منم
علت های‌هایِ کوچه منم
دو سه ماه است گریه می‌بارم
دو سه ماه است که عزادارم

مثل بانو به خاک افتادم
حبس شد بین سینه فریادم
دست در دست مجتبی دادم
گریه‌هایش نرفته از یادم
تا قیامت دلی حزین دارم
من به این روضه‌ها گرفتارم

آسمان داشت تیره تر می‌شد
پسری داشت خون‌جگر می‌شد
کوچه خالی ز رهگذر می‌شد
آتش کینه شعله‌ور می‌شد
پای ابلیس نخ‌نمایم کرد
روضه‌ی باز کوچه‌هایم کرد

سایه‌های سیاه را دیدم
اضطراب نگاه را دیدم
عامل سدِ راه را دیدم
مادری بی‌پناه را دیدم
گر چه خوردم شبیهِ او سیلی
صورت من ولی نشد نیلی

ناگهان حرمت حرم گم شد
کوچه هم در غبار غم گم شد 
راه خانه از آن ستم گم شد
از قضا گوشواره هم گم شد
آسمان چرخ زد به دور سرم
خاک غربت نشست روی پرم

داغ پیغمبر و غم بسیار
غربت یار و آن همه آزار
کوچه و آتش و در و دیوار
همه هم دست هم شدند انگار
تا که دست امیر بسته شود
حرمت خانه‌اش شکسته شود

بعد از آن خواب فاطمه کم شد
آب شد پیکرش قدش خم شد
گریه و ناله‌اش دمادم شد
عاقبت رفتنش مسلم شد
زخم من تا همیشه کاری شد
رنگ من رنگ سوگواری شد

فاطمه رفت و بی‌قرار شدم
آخرین یادگار یار  شدم
سرِ زینب که ماندگار شدم
باز هم صاحب افتخار شدم
فاطمه در برم مجسم شد
ناگهان موسم مُحرَم شد

کربلا بود و غربت و غم بود
گریه‌ها بی‌صدا و نم‌نم بود
آسمان هم اسیر ماتم بود
نه علمداری و نه مَحرم بود
دور زینب سپاه می‌دیدم
خیمه را بی‌پناه می‌دیدم

دیده‌ام گریه‌های زن‌ها را
تن افتاده بین صحرا را
جسمی از نیزه اربا اربا را
پسری روی دست بابا را
خودم او را به خیمه‌ها بردم
غصه بهر حسین می‌خوردم

بعد اکبر حسین تنها شد
بعد عباس از کمر تا شد
تک و تنها میان صحرا شد
روضه‌خوانِ حسین، زهرا شد
دیدم افتاد از روی مرکب
می‌کشید آه از جگر زینب

دیدم آنجا دوباره مادر را
التماس نگاه خواهر را
بدنی روی خاک پرپر را
شمر دستش گرفت خنجر را
لب گودال خواهرش افتاد
تهِ گودال مادرش افتاد

کربلا از عطش لبالب بود
آنکه قد خم نکرد زینب بود
شام عصر دهم همان شب بود
که تنِ شاه نامرتب بود
باز هم گشت شعله‌ور آتش
مثل من سوخت خیمه در آتش

کربلا را غبار می‌دیدم
با همین چشم تار می‌دیدم
همه را بی‌قرار می‌دیدم
لشکری نیزه‌دار می‌دیدم
دیده‌ام روی نیزه قرآن را
پیکری روی خاک، عریان را

زینب آن لحظه با سرش افتاد
پای جسم برادرش افتاد
یاد بوسه به حنجرش افتاد
گرچه گفتند معجرش افتاد
ولی از قامتش حجاب نرفت
از سر و روی او نقاب نرفت

پاسبان خیام را بردند
عزت و احترام را  بردند
روشناییِ شام را بردند
سایه‌ی مستدام را بردند
من و زینب سوار بر ناقه
نیزه‌ای بود بین هر ناقه

راه را بر عقیله سد کردند
به یتیم حسین بد کردند
از دل قتلگاه رد کردند
بدن ماه را لگد کردند
سخت بر ما گذشت در آن شب
سر شکسته نشد ولی زینب

رفت بزم حرام، بودم من
بین بازار شام، بودم من
در دل ازدحام، بودم من
سنگ از پشت بام، بودم من
هر کجا رفت با حجابش بود
نور حق هر کجا حجابش بود

  • یکشنبه
  • 4
  • آذر
  • 1403
  • ساعت
  • 11:1
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران