سحر نداره شب غم ، مي ريزي اشكاي نم نم
دل تو خونه چه پريشونه
قسـمت تو فراقـه غربت و درد و داغه
تو نـگات خيمـه زده ابـراي بيقـراري
سر به روي زانوي غم و غربت مي ذاري
--------------------
مياي پريشون و خسته ، آخه دل تو شكسته
اكثر اوقـات ابريه چشمات
ميدونم بي شكيبي مثـه زينـب غريبي
اما ديـگه دلـتو نسـوزوندن تو كوچـه
دست بسته شما رو نكشوندن تو كوچه
- سه شنبه
- 10
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 21:22
- نوشته شده توسط
- عفاف
- شاعر:
-
یوسف رحیمی
ارسال دیدگاه