ز عرش، فاطمه تا که، دمِ حسن جان داد
دوباره اشک من آمد کمی به من جان داد
برای غربت آقای سامرا باید
هزار دفعه شکست و مرتباً جان داد
میان حجره جوانی ز درد می لرزید
جوان موی سپیدِ غم و محن جان داد
دوباره یک حسن از داغ کوچه ها دق کرد
جوانی اش همه شد صرف سوختن جان داد
ز بس که آه کشید و به روضه دم بگرفت
که "جای فاطمه من را بیا بزن" -جان داد
امام پاره گریبان روضه ها پر زد
امام گریه کن شاه بی کفن جان داد
دوباره با لب تشنه ز کربلا می خواند
شبیه جدّ خودش دور از وطن جان داد
دوباره حجرۀ او گوشه ای شد از گودال
حسین شد، وسط دست و پا زدن جان داد
روح خود را دمید در کاسه، کاسه هر بار شعله ور می شد
دامنش را گرفت آن آتش، لحظه در لحظه پیرتر می شد
زهر داشت تا اثر می کرد، در درونش عطش عطش می سوخت
آب نوشیده بود، اما حیف آن عطش باز بیشتر می شد
نذر کردند تا بماند او او ولی رفتنی ست، می داند
باز امن یجیب می خوانند، باز این ناله بی ثمر می شد
دست هایش چه سرد می لرزید، زیر باران گریه می دانست
چتر او می شود دو دستی که، زیر باران اشک، تر می شد
داشت خورشید یازده می رفت، این خبر را زمین نمی دانست
کاش آن آسمان خبر می داد، تا که بعدش زمین خبر می شد
حال بعد از هزار و چندی سال فکر کردم که آمدی از راه
آه! آقا چه خوب برگشتی بی شما عمر ما هدر می شد
- یکشنبه
- 15
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 5:19
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه