گذر کردی به قبرستان کم و بیش
کفن بردند دولتمند و درویش
ولی ارباب عالم بی کفن ماند
مدام این غم به قلبم می زند نیش
سپاهی را که من دیدم برادر
تو را از دست من می گیرد آخر
عزیزم ساربان نامهربان است
خودت انگشترت را در بیاور
تمام شاخه ها را تر بریدند
بدن بی جان، سر از پیکر بریدند
هنوز اما نفس می زد حسینم
گلم را زنده زنده سر بریدند
همه چیزِ مرا یک باره بردند
قرار از این دل بیچاره بردند
یتیمانی که حیدر نانشان داد
تلافی کرده و گهواره بردند
شاعر:داود رحیمی
- سه شنبه
- 17
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 14:50
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه