قافله قافله از دشت بلا می گذرد
عشق، ماتم زده از شهر شما می گذرد
آه ای مردم غفلت زده ی خواب آلود
سَحَر از کوچه ی خالی ز دعا می گذرد
روزهاتان همه شب باد که خورشید زمان
بر سرِ نیزه، سر از جسم جدا می گذرد
چشم هاتان چشمه ی خون باد که بر ریگ روان
کاروان از برتان آبله پا می گذرد
ننگِ پیمان شکنی تا ابد ارزانی تان
که فرات عطش از خون خدا می گذرد
می شناسیدش و از نام و نسب می پرسید؟
وای از این روز که بر آل عبا می گذرد
شاعر:پروانه نجاتی
- چهارشنبه
- 18
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 17:39
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه