شب است و خیمه ها از تاب رفته
به پشت ابرها مهتاب رفته
صدای پای عباس است این جا
که چشم کودکان در خواب رفته
در این سو آسمان مهتاب بار است
در آن سو آسمانی تار تار است
در این سو مادری بی تاب فرزند
در آن سو حرمله فکر شکار است
رباب است و دلی در خون تپیده
پر از دلشوره، از هستی بریده
چرا می بوسد امشب حلق اصغر
بمیرم باز هم کابوس دیده
خدا در دست سقا نهر داده
به چشمش جمع ناز و قهر داده
بیاد چشم هایش حرمله باز
تمام تیرها را زهر داده
شب است و گفت کم کم خواهرش را
وصّیت های زهرا مادرش را
ز طرز خنده های شمر، پیداست
که امشب تیز کرده خنجرش را
من و راهی که پر سوز و گدازه
تو و غم های تشییع جنازه
خدایا می زنند انگار آن سو
همه بر پای مرکب نعل تازه
ببین آتش زدی خاکسترت را
تماشا کن نگاه آخرت را
مرا کشتی بیا امشب برون آر
تو از انگشت خود انگشترت را
شاعر:علی کبیری
- پنج شنبه
- 19
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 8:4
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه