باغ مي سوزد در آتش اي دريغا آب نيست
فصل بي تابي است اينجا غنچه ها را تاب نيست
يک نيستان ناله مي جوشد از اين دشت بلا
يک چمن گل مي رود از دست، اما آب نيست
بانگ هل من ناصر من بي جواب است اي دريغ
در طواف خيمه ها لبيکي از اصحاب نيست
در حريم عشق تنها مانده يک ششماهه گل
کز شرار تشنه کامي خرّم و شاداب نيست
اي هماي آسمان پرواز من با من بيا
جز تو ديگر تشنه ي وصلي در اين محراب نيست
گز کسي بر رويت اي گل شبنم آبي نزد
ديده بگشا گوهر اشک آنقدر ناياب نيست
گاه احرام آمد و نزديک شد ميقات وصل
غنچه ي نشکفته ام برخيز وقت خواب نيست
مي برم شايد بسوزد بر تو قلب آفتاب
گر چه مي بينم به رويت رنگ چون مهتاب نيست
مي کنند آهسته نجوا برگ ها در گوش هم
اي گل زهرا گلوي نازکت را تاب نيست
ظلم اين نامحرمان ما را از او محروم ساخت
ور نه بي مهر و وفايي در مرام آب نيستشش
شاعر:شفق
- پنج شنبه
- 19
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 17:13
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه