به دعا، دست خود که برمیداشت
بذر آمین در آسمان میکاشت
به تماشا، ملَک نمازش را
نردبانی ز نور میپنداشت
چه نمازی؟! که تا به قبّهی عرش
برد او را و، نردبان برداشت!
پرچم دین ز بام کعبه گرفت
برد و بر بام آسمان افراشت
بس که کاهیده بود، شبْ او را
شبَحی ناشناس میانگاشت!
خصم بیدادگر ز جور و ستم
هیچ در حق او فرونگذاشت!
تا نینداختش به بستر مرگ
دست از جان او مگر برداشت؟!
قصه را، تازیانه میداند!
در و دیوار خانه میداند!
شاعر : محمد مهدی مجاهدی
- جمعه
- 20
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 14:30
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه