گذشته نیمهیی از شب، دریغا!
رسیده جان شب بر لب، دریغا!
چراغ خانهی مولاست خاموش
که شمع انجمن آراست خاموش
فغان تا عالم لاهوت میرفت
به روی شانهها، تابوت میرفت!
علی زین غم چنان مات ست و مبهوت
که دستش را گرفته دست تابوت!
شگفتا از علی با آن دلیری
کند تابوت زهرا دستگیری!
به مژگان ترش یاقوت میسفت
سرشک از دیده میبارید و میگفت
که: ای گل نیستی تابوت بویم
مگر بوی تو از تابوت، بویم!
چنان در ماتمش از خویش میرفت
که خون از چشم غیر و خویش میرفت
که دیده در دل شب بلبلی را
که زیر گل نهان سازد گلی را؟!
ز بی تابی، گریبان چاک میکرد
جهانی را به زیر خاک میکرد!
علی با دست خود، خشت لحد چید
بساط ماتم خود تا ابد، چید!
دل خود را به غم، دمساز میکرد
کفن از روی زهرا باز میکرد!
تو گویی ز آن رخ گردیده نیلی
به رخسار علی میخورد سیلی!
از آن دامان خود پر لاله میکرد
که چون نی، بند بندش ناله میکرد
علی، در خاک زهرا را نهان کرد
نهان در قطره، بحر بیکران کرد!
گل خود را به زیر گل نهان دید
بهار زندگانی را خزان دید
شد از سوز درون شمع مزارش
علی با آب و آتش بود کارش!
چنان از سوز دل بیتاب میشد
که شمع هستی او، آب میشد!
غم پروانهاش بیتاب میکرد
علی را قطره قطره، آب میکرد!
چو بر خاک مزارش دیده میدوخت
سراپا در میان شعله میسوخت
علی از هستی خود، دست میشست
گل خود را به زیر خاک میجست
مگر او گیرد از دست خدا، دست
که دشمن بعد او، دست علی بست!
شاعر : محمد علی مجاهدی
- شنبه
- 21
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 7:18
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه