مادر پیغمبری و دختر پیغمبری
پس چرا ای جان من این گونه بی بال و پری
جان حیدر، ابر بارانی نشو هر روز و شب
فاطمه با اشک خود جانم به لب می آوری
من که می دانم به رویت جای سیلی مانده است
روی خود پنهان مکن از من به زیر روسری
بین کوچه با چهل تن یک تنه کردی مصاف
مردمان دیدند هم زهرایی و هم حیدری
زانوانم سست می گردد، دلم خون می شود
تا که چشمت بسته می گردد گل نیلوفری
قصد رفتن را که تنهایی نداری فاطمه
فاطمه با من بگو با خود علی را می بری؟
زینبت یک گوشه می گرید گمانم فاطمه
شانه می خواهد دوباره گیسوان دختری
زخم های داغ تو کهنه نمی گردد به دل
زخم چوب و آتش و روی تو و میخ دری
شاعر : ناصر شهریاری
- شنبه
- 21
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 8:2
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه