آئینۀ تجلی اسماء ایزد است
این بانویی که روی لبش ذکر أشهد است
صبرش سر آمده دگر از دست این دیار
با آن که در ثبات و صبوری زبان زد است
با تازیانه ها به تسلایش آمدند
دوران رنج و غربت آل محمد است
جان میدهد برای غریبی مرتضی
اندوه و بیکسی خودش گر چه بیحد است
این پهلوی شکسته چه آورده بر سرش
با هر نفس زدن نفسش بند آمده ست
شوق زیارت پدر و غربت علی
حالا میان رفتن و ماندن مردد است
شاعر : یوسف رحیمی
- شنبه
- 21
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 8:18
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه