چون بر او خصم قسم خوردهی دین، راه گرفت
بانگ برداشت مؤذّن که: رخ ماه گرفت!
چشم هستی نگرانست که این واقعه چیست؟!
وان که دامن زده بر آتش این فاجعه کیست؟!
در سماوات، ملائک همه بیتاب و سکون
که دم آخر عمرست و، دم کن فیکون!
ماسوا، رفته فرو یک سره در بُهت و سکوت
تا چه آید به سر عالم ملک و ملکوت؟!
رزق را کرده دریغ از همه کس میکائیل
عن قریب است که در صور دمد، اسرافیل!
مریم از خاک، سراسیمه سر آورده برون
شسته با اشک ز رخسارهی خود گرد قرون
که: چرا آتش آشوب قیامت، تیزست؟!
مگر این لحظه، همان لحظهی رستاخیزست؟!
این خدیجهست که از درد به جان آمده است
از جنان، موی کنان مویه کنان آمده است
کز چه رو رشتهی ایجاد ز هم بگسسته ست؟!
نکند قائمهی عرش خدا بشکسته ست؟!
روز هم چون شب مُظُلَم به نظر میآید
عمر هستی مگر امروز به سر میآید؟!
تیغ عریان خلافت به عداوت تیزست
خصم، از پا فکن و صف شکن و خون ریزست!
آن که آن روز در آن معرکه، یاری میکرد
سیل بنیان کنِ این حادثه، جاری میکرد!
کیست در پشت در ای فضّه! که جبریل امین
دوخته، دیدهی حیرت زدهی خود به زمین؟!
خانهی کیست که در آتش کین میسوزد؟!
نکند کعبه ارباب یقین میسوزد؟!
پاسخ این همه پرسش ز درِ سوخته پرس
از درِ سوختهی لب ز سخن دوخته، پرس
گر چه چون سوختگان مُهر سکوتش به لب است
لیکن از فرط بر افروختگی مُلتَهب است!
میتوان یافت از آن شعله که بر خرمن اوست
که چه ها آمده از دست ستم بر سر دوست!
از سقیفه است هنوز آتش آشوب، بلند!
دست بیداد، رها پای عدالت، دربند!
شاعر : محمد علی مجاهدی - پروانه
- شنبه
- 21
- بهمن
- 1391
- ساعت
- 8:35
- نوشته شده توسط
- feiz
- شاعر:
-
محمد علی مجاهدی
لطفی