تنها نشد ز زهر ستم آب ، پیکرت
یک عمرریخت آتش اندوه برسرت
هر روز بود روز تو از دود آه شب
هر لحظه ریخت خون دل از دیده ترت
چشمت زدور بود به ذریّه رسول
بردند سوی مقتلشان از برابرت
آن شب که شعله گشت زکاشانه ات بلند
یاد آمد از شکستن پهلوی مادرت
بردند دست بسته تو را چون علی ، ولی
سیلی نخورد پشت در خانه همسرت
خصمت نگاه داشت سه ساعت به روی پا
دیگر نبود بسته دو بازوی خواهرت
تیغ ستم سه بار به قتلت کشیده شد
دیگر نخورد چوب به لب های اطهرت
بودند اهل بیت تو بعد از تو بس عزیز
دیگر اسیر خصم نگردید دخترت
این غم مرا کشت که به شهر مدینه نیست
جز بوسه نسیم به فبر مطهّرت
غربت نگر که پشت در بسته بقیع
صورت نهد به دامن دیوار ، زائرت
در حیرتم چگونه کفن شد جنازه ات
چیزی نمانده بود از اندام لاغرت
میثم گدای تواست مرانش از کوی خویش
ای مهر و مه ، دو خاک نشین سائل درت
شاعر:غلامرضا سازگار
- سه شنبه
- 8
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 5:44
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه