• دوشنبه 3 دی 03


شعر شهادت حضرت رقیه(زیر لب با خود گفت)

1138

زیر لب با خود گفت
خوب شد غارت شد
گل سر وقتی که نیست مویی که بدان آویزم
مشتی از گیسو رفت
گل سر با مو رفت
مشتی از گیسو رفت
یادش آمد که ز کاشانیشان همه روزی خوردند
همه مردم شهر دامنی می بردند
برکت می بارید
تشنه ای بود اگر آب به دستش می داد
یا گدا می آمد
هر چه می خواست از این خانه به او می دادند
باز هم با خود گفت
ولی آرام مبادا شنود گوش کسی
چند شب هست نخوردیم غذا
چند شب هست غذایی نخوردیم اینجا
گرچه انداخته اند از هر سو
همه در پیش قدم هایم نان
راستی بابا جان خارجی یعنی چه
دختر شاه کجا گوشه ی ویرانه کجا
گیرم که یتیمم اما
دختری حاضر نیست
تا که همبازی ام اینجا باشد
همه بابا دارند
بغض سر بسته ترک خورد و
به هق هق افتاد
که سرم می سوزد
خواستم که با نوک انگشتانم
شعله را بردارم
نوک انگشتم سوخت
راستی بابا جان
 

  • چهارشنبه
  • 9
  • اسفند
  • 1391
  • ساعت
  • 6:51
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران