زیر لب با خود گفت
خوب شد غارت شد
گل سر وقتی که نیست مویی که بدان آویزم
مشتی از گیسو رفت
گل سر با مو رفت
مشتی از گیسو رفت
یادش آمد که ز کاشانیشان همه روزی خوردند
همه مردم شهر دامنی می بردند
برکت می بارید
تشنه ای بود اگر آب به دستش می داد
یا گدا می آمد
هر چه می خواست از این خانه به او می دادند
باز هم با خود گفت
ولی آرام مبادا شنود گوش کسی
چند شب هست نخوردیم غذا
چند شب هست غذایی نخوردیم اینجا
گرچه انداخته اند از هر سو
همه در پیش قدم هایم نان
راستی بابا جان خارجی یعنی چه
دختر شاه کجا گوشه ی ویرانه کجا
گیرم که یتیمم اما
دختری حاضر نیست
تا که همبازی ام اینجا باشد
همه بابا دارند
بغض سر بسته ترک خورد و
به هق هق افتاد
که سرم می سوزد
خواستم که با نوک انگشتانم
شعله را بردارم
نوک انگشتم سوخت
راستی بابا جان
- چهارشنبه
- 9
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 6:51
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه