این روزها با ناکسان افتاده کارم
دیگر پیمبر زادهای بیاعتبارم
بعد از تو همّ و غمّ مردم منبرت شد
من فکر میکردم که تنها یادگارم
تا چشم وا کردم هیاهو بود و آتش
دیدم زنی تنها میان گیر و دارم
آن قلب کوچک در دلم دیگر نمیزد
بهتر که طفلم را به این دنیا نیارم
من درد دارم، دردم اما از تنم نیست
از دیدن دستان بسته شرمسارم
از این جماعت شکوهها دارم برایت
امشب به شوقت سر به بالین میگذارم
اینجا به اجبار زمان کم گریه کردم
باید بیایم از زمان فارغ ببارم
یادم نرفته است آخرین قولی که دادی
با این امید این لحظهها را میشمارم
شاعر : ا.سادات.هاشمی
- چهارشنبه
- 9
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 15:12
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه