خورشید خوابیده انگار بعد از غروبی دوباره
شب آمده ، گشته حیران در کوچه ها یک ستاره
خفاش شب در کمین است، دستان او «صبح چین» است
می ریزد از دست پستش، خون کبوتر هماره
وقتی رسیدم به این شهر؛ مردم همه مرد بودند
حالا ندارم میان نامردمان راه چاره
این مردم اهل شکستند، حرمت وَ بیعت ندارد
آئینه اند اهل بیتت، این مردمان سنگ خاره
در آب می بینم انگار، دستان قطع علمدار
ایضا تو را آن زمان که مشکش شده پاره پاره
پایان افسانه ما خیلی شبیه است آقا
تو می روی روی نیزه، من روی دارالعماره
در پشت دروازه شهر یک فاتحه قسمتم کن
جسم مرا یا اباالعشق وقتی که کردی نظاره
شاعر:پیمان طالبی
- شنبه
- 26
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 15:46
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه