سر تو، بر سر نی، آفتاب داور من
سر تو، بر سر نی، آفتاب داور من
بتاب و سایه کن ای آفتاب بر سر من
تو آفتاب خدا و هلال فاطمهای
بگو چه خوانمت، ای نازنین برادر من
گلوی پارۀ تو بود، باورم اما
سر بریده، سرِ نی، نبود باور من
محاسن تو، که خونین شده است، ارث علی است
کبودی رخ من هست، ارث مادر من
به نیزهدار تو نفرین چقدر دل سنگ است
که با سر تو ستاده است در برابر من
من و تو چون دو سپاهیم در برابر خصم
که نیزه، سنگر تو، محمل است سنگر من
به حشر مهر بلند است از زمین یک نی
تو آفتابی و گردیده کوفه محشر من
هزار حیف، که دستم نمیرسد به سرت
چه میشود که بیایی دمی تو در بر من
ز کوفه یک نگهم، بر تن مطهّر توست
بوَد به زخم جبینت نگاه دیگر من
حکایت غم ما در توان «میثم» نیست
اگر چه خون جگر میخورد ز ساغر من
غلامرضا سازگار
- پنج شنبه
- 2
- دی
- 1389
- ساعت
- 17:13
- نوشته شده توسط
- مهدی نعمت نژاد
ارسال دیدگاه