ای پسر فاطمه! قرآن بخوان
ای به سر نی، گهرافشانیَت
قاری قرآن، سر نورانیت
بشکند آن دست که از سنگ کین
آیه نوشته است به پیشانیت
همسفر و همدم و همراه من
کشت غروب تو مرا، ماه من
ای به لبت زمزمه قرآن بخوان
پیش نگاه همه قرآن بخوان
تا که نگویند به ما خارجی
ای پسر فاطمه! قرآن بخوان
اگر چه اجر خواندنت، سنگ شد
بخـوان بـرادر، که دلم تنگ شد
آنچه که دیدم به دو چشم ترم
گفته برایم همه را مادرم
گفت ولی نگفت روزی سرت
از سر نی، سایه کند بر سرم
کاش که چشمم ز ازل کور بود
یا سرت از محمل من دور بود
ای شده گل، از گل رویت خجل
ماه ز خاکستر مویت، خجل
چشم من از زخم سرت شرمسار
اشک من از خون گلویت خجل
یا سر خود مشعل راهم نکن
یـا ز سـر نیـزه نگاهـم نکن
سنگدلان، خونْ جگرم کردهاند
جامۀ ماتم به برم کردهاند
حرمله و خولی و شمر و سنان
با سر تو، هم سفرم، کردهاند
به هر طرف که میرود محملم
چشـم تـو گشتـه ساربـان دلم
ای سر ببریده، پناهم شدی
بر سر نی، هادی راهم شدی
ماه شب نیمۀ ماهم شدی
ماه شب اول ماهم شدی
جز تو که خورشید جهانگستری
کســی ندیــده مــه خاکستری
در غم ما کوه و چمن، گریه کرد
ماه، چو شمع انجمن گریه کرد
بسکه به دور سر تو سوختم
نیزه به حال دل من گریه کرد
ای من و تو با خبر از حال هم
بیـا بگـرییم، بــر احــوال هم
یوسف زهرا سخن آغاز کن
از سر نی، پر زن و پرواز کن
بوسه بزن به صورت دخترت
سلسله از دست پسر باز کن
شرح غم خویش به عالم بگو
بــا قلـم و زبان «میثم» بگو
غلامرضا سازگار
- پنج شنبه
- 2
- دی
- 1389
- ساعت
- 17:24
- نوشته شده توسط
- مهدی نعمت نژاد
ارسال دیدگاه