• یکشنبه 2 دی 03


شعر شهادت حضرت رقیه(ماجرایست ماجرای سرت)

2928
8

 ماجرایست ماجرای سرت
به لبم بود روضه های سرت
همه جا پشت نیزه ی سر تو
دخترت رفت پا به پای سرت
حسرت دخترت فقط این است
سر من بود کاش جای سرت
نیزه دار تو با همه لج کرد
دردسر شد پدر برای سرت
ب نی، سنگ، بی هوا سیلی
 هر چه آمد سرم فدای سرت
چقدر مشکل است تشخیصت
 نامرتب شده نمای سرت
چه به این روز دختر آوردی
 از سر نیزه سر در آوردی
جای سالم نمانده در تن من
 آه زجر آور است ماندن من
پاره شد تا لباس من خندید
 چقدر بی حیاست دشمن من
چقدر وحشیانه می انداخت
غل و زنجیر را به گردن من
بازوی من شکست و بی حس شد
مثل عمه شده شکستن من
غیرت عمه را به جوش آورد
 به روی خاک ها نشستن من
پدرم با سر آمده یعنی
 شده نزدیک وقت رفتن من
شانه ام تیر می کشد بابا
 بار زنجیر می کشد بابا
از روی ناقه دخترت افتاد
 مثل افتادن پرت افتاد
سرت از روی نیزه های بلند
تا که افتاد خواهرت افتاد
بی هوا تا که زجر من را زد
 دخترت یاد مادرت افتاد
گفتم ای شمر بشکند دستت
چشم من تا به حنجرت افتاد
شب آخر رسیده می دانم
عمر من سر رسیده می دانم
شاعر:مسعود اصلانی

  • دوشنبه
  • 5
  • فروردین
  • 1392
  • ساعت
  • 7:35
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران