بس کن رقیه جان دل زارم کباب شد
بس کن رقیه چشم پدر پر ز آب شد
بس کن رقیه آبله ها را نشان مده
این گوش پاره را تو به بابا نشان مده
بس کن رقیه با پدر از این سفر مگو
جا مانده ای زقافله را با پدر مگو
بس کن رقیه بوسه ز زخم گلو مگیر
با گیسوان سوخته از او تو رو مگیر
بس کن فدای این دل پر سوز وآتشت
آخر بگو چگونه کند او نوازشت
بس کن رقیه جان به لب آمد ز داغ تو
ترسم دوباره زجر بیاید سراغ تو
شاعر:حسین میرزایی
- دوشنبه
- 5
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 14:9
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه